خواندن عادت های بزرگان هر رشته ای از جذاب ترین بخش های آن رشته است. دروغ نیست اگر بگویم عادت نویسنده ها مرا به ادبیات علاقه مند کرد. حالا راست و دروغ آن عادت ها با خودشان. چون خیلی مواقع حاصل خیالپردازی هاست ولی اگر خواندن زندگی آنها را امتحان کنید ممکن است شما هم سِحر شوید و علاقه پیدا کنید با آنها هم عادت شوید. یکی از نویسندگانی که مرا به نوشتن علاقه مند کرد سوزان سانتاگ بود. نه! اشتباه گفتم مرا به خواندن علاقه مند کرد. یک بار کسی به او گفته بود که اینقدر که تو کتاب می خوانی شوهر گیرت نمی آید! سانتاگ می گفت بعد شنیدن این حرف با خودم فکر می کردم چرا باید با کسی باشم که میانه ای با کتاب ندارد.(نقل به مضمون)
سودای نویسنده شدن آدم را برمی انگیزاند تا دنبال عادت خوب بگردد. مثلا در ساعت معینی پشت میز بنشیند و شروع کند به نوشتن. دور از هر چیز! اما می بینم من زمین نشستن را بیشتر ترجیح می دهم یا حتی دراز کش!
یا مثل بااک خودت را با قهوه خفه کنی! گرچه من از قهوه چندان خوشم نمی آید.
یا زجر کشیدگان زندان رفته را ببینی و با خود بگویی مسئولیت اجتماعی چه می شود!؟
زیاد است ازین چیزها.می خوانم و خیال پردازی می کنم با عادت اینان.
و این محدود به نویسندگان هم نمی شود. به کارگردان ها، معمارها، نقاش ها و هر هنر دیگر می رسد. جذابیت علم و فلسفه هم که جای خود.
به دور و اطراف که می نگرم. صحبت متخصص شدن است. به خودم که می رسم چندکاره گی بیهوده ام چشم به من دوخته است. چپ چپ نگاه می کند. می گوید انتخاب کن. یکی از ما را! بگذار که دیگر فرزندان نارس را به دور افکنیم. این قدر عذابمان نده. وقتت را صرف یکی کن. یکی از ما.
و از خودم می پرسم: من می خواهم چه کاره شوم؟
کمی دیر است این سوال را پرسیدن. آن هم در بیست و هفت سالگی.
یاد آن دو برادر می افتم که یکی کار کرد تا دیگری بتواند با دسترنجِ کارگریِ برادرش، تحصیلِ نقاشی کند. بعدها برادر نقاش از دستان برادر کارگر نقشی به بوم زد. دستانی نخراشیده که به حکم انتخاب، مقتول هنر شد. دستان ظریفی که نقش می زد به هدفش رسیده بود. اما چیزی در این میان از بین رفته بود.
حالا می توانم بگویم من برای از میان بردن آن بخش از خودم هنوز آماده نیستم! فرزندان من! با هم پیش بروید! گرچه بعضی از شما را بیشتر دوست دارم.
گاهی فکر می کنم که یک زندگی، برای هر آدم کم است. چند تایی حداقل لازم است و بعد یادم می آید که با این همه وقتی که تلف کرده ام و باز تلف خواهم کرد دیگر چه نیازی به چند زندگی؟ از پس همین یکی هم برنمی آییم.
حرفم را پس می گیرم. آری. باید انتخاب کرد. ما ناگزیریم از انتخاب. همانگونه که هر کتابی را نمی خوانم. هر فیلمی را نمی بینم. هر موسیقی را گوش نمی دهم و هر کسی را دوست ندارم.
انتخاب من چیست؟ به دست آوردن شجاعت انتخاب! شاید!
بیست روزی هست که خدمتِ سربازی تمام شده است. نمی خواهم خاطره بنویسم. بیشتر از تهی بودنِ زندگیِ بعد از آن است که انسان رنج می کشد. وقتی برای خودت قوانینی به مدت دو سال تعریف می کنی و یکهو همه چیز دود می شود. بیهودگیِ گذشته از خاطرت می گذرد و تو راهی نداری جز اینکه فراموش کنی. چرا که باز باید قوانین دیگری را تعریف کنی و بپذیری. اینجاست که انجام یک کار واقعی معنا پیدا می کند. کاری که به هر کس می گویی سراغ تجربه ات را می گیرد و تو با خودت می اندیشی مگر دوسال گذشته در آن اتاق، با پنجره ای رو به درخت گردو چه می کردم که حال سراغ تجربه از من می گیرند؟!
تجربه. کلمه ترسناکی است که ریشه اش از اشتباه تغذیه می کند. پای هر آدم با تجربه بنشینی اول از اشتباهش می گوید و کمی می گذرد می بینی ای دل غافل! این که دارد همش از اشتباهاتش می گوید.
اشتباهات خوب داریم و اشتباهات بد. اشتباهات خوب را دو فردای دیگر به نام تجربه جا می زنند و اشتباهات بد همان است که در خلوت به آن بدشانسی می گوییم. چون نمی توانیم تحلیلش کنیم. نمی توانیم حرکت دومینو واری که منجر شد تا یک اشتباه رخ دهد را رصد کنیم. مجبور می شویم بهانه بیاوریم. مثل یکی که هرچه می شد را به چیزی بی ربط مربوط می کرد. اگر مریض می شدی می گفت حتما لباس کم پوشیدی که اینطور شدی. می گفتی من که کلا خواب بودم و زیر پتو! می گفت پس حتما زیاد خوابیدی که اینطور شدی! و باز می گفتی آخر قبلش یک روز کامل نخوابیده بودم و او باز می گفت به خاطر همان بی خوابی است پس!
اما چطور می شود به کسی قبولاند که من اشتباهات خوب می کنم. مثلا بروم جایی برای کار پیدا کردن و بگویم مرا اینجا بپذیرید. صاحب شرکت می گوید اینجا ما متخصصین اشتباهات خوب را استخدام می کنیم و من باید بگویم بعد دو سال خدمت سرشارم از اشتباهات بد. از جهانی می آیم که روند در آن معنا نداشت و من که این را در دانشگاه هم نیاموخته ام چه کنم بی اشتباه خوب؟ به طرف درب خروج راهنمایی ام می کند و می گوید می توانی بروی و اشتباهات خوب و بدت را در خلوت جدا کنی و ازشان عکس بگیری و برایمان بفرستی. اگر خیلی خوب باشند ترا به عنوان متخصص اشتباهاتمان استخدام می کنیم.
در خیابان راه می روم و می شمارم که کدامین خوب بود کدامین بد. در بیست و هفت سالگی به عقب نگاه می کنم. همش که بد بود!
کجایی تجربه؟
کجایی شانس؟
اشتباهاتم به درد کسی نمی خورد. حالا بماند که کار درست چیست!
می دانی این روزها کجا دنبال اشتباهاتم می گردم؟ لای کتاب ها! می دانم که خیلی هاشان دروغ می گویند. ولی دروغ های لذت بخش قصه های اشتباهاتِ خوب را تعریف می کنند و وقتی آنها را می خوانی جای اشتباه خودت جایشان می زنی. یکی از راه می رسد و از آن اشتباهت خوشش می آید و تو می شوی انسان با تجربه.
کتاب تنهایی پرهیاهو نوشته بوهمیل هرابال را باز می کنم که بخوانم. همان ابتدای قصه صحبت از خمیر کردن کاغذ است. خمیر کردن اشتباه بد. شاید اگر اشتباهات بد را روی هم بگذارم و خمیرشان کنم در مخلوط آنها چیز خوبی ساخته شود. چیزی که به تجربه شبیه باشد. دستگاهی که لازم دارم تا آن اشتباهات بد را تغییر دهم جلوی روی من است. قلم و کاغذ! لپتابم! و هرچیزی که بشود با آن نوشت.
پس می خوانم و می نویسم از اشتباهات بد تا خمیرشان خمیرم را شکل دهد.
در داستان "سفر آلبارو روسلو" که روبرتو بولانیو نوشته است، فیلمسازی فرانسوی رمان های نویسنده ی آرژانتینی را بدون اجازه اش به فیلم تبدیل می کند. خشم اولیه نویسنده به مرور فرو می نشیند و تصمیم می گیرد فیلمساز را پیدا کند. فیلمسازی که دیگر کاری به رمان های نویسنده ندارد و نویسنده از این فقدان ناراحت است. از دست دادن تنها خواننده ی واقعی اش.
"چند روزی روسلو درگیر این فکر بود که بهترین خواننده اش را، یگانه کسی را که به راستی برای او می نوشت و تنها کسی که شایستگی عکس العمل نشان دادن به آثارش را داشت، از دست داده است."
حال ما آماتورهای نویسندگی فکر می کنیم انتشار نوشته هایمان باعث می شود این خام دستی ها را بند! خب به جهنم.
به فرض که یدند.آسمان که به زمین نیامده.لااقل روی خوب قضیه این است که کسی آن را خوانده است و همین کافی است.
درباره این سایت